زندگی با مرگ، شرح غیرت ققنوس هاست* | درباره شهید آتش نشانی مشهد صورتِ جنگ | روایتی از رزمنده‌ای که در پانزده‌سالگی چهره و چشم و دستش را فدا کرد بازگشت پیکر ۹۸ شهید دفاع مقدس به کشور (۷ مهر ۱۴۰۳) بیسکویت‌های خونی «بهر نبردی بی امان» | درباره حاج صادق آهنگران که در سال‌های جنگ تحمیلی با نوای ماندگار خود قوت قلب رزمندگان بود منتظران امام زمان (عج) اهل خودسازی‌اند انتظار یعنی سرشار از امید بودن نقش تأثیرگذار موقوفات در تعالی جوامع اسلامی دفاع مقدس مظلوم مانده است غفلت از گنجینه دفاع مقدس قهرمانانِ خاکی‌پوش و غریب! رفت که زود بیاد، دیگه نیومد ارادتمندی که به چندین هنر آراسته بود | درباره آینه‌کار نامدار حرم رضوی دروغگو‌ها طعم ایمان را نمی‌چشند مروری بر ویژ‌گی‌های دوستی در کلام امام رضا(ع) | رفاقتی برای دنیا و آخرت اختصاص بخش عمده‌ای از موقوفات آستان قدس به پروژه‌های عام‌المنفعه تجمع بزرگ حوزویان خراسان در حمایت از جبهه مقاومت و اعتراض به جنایات رژیم اشغالگر قدس نخستین اجلاسیه بین‌المللی واقفان و ناذران رضوی برگزار شد تولیت آستان قدس رضوی در دیدار خطبای مشهد: وعاظ با مطالعه عمیق و مخاطب‌‏شناسى منبر‌ها را پرجاذبه کنند
سرخط خبرها

زندگی با مرگ، شرح غیرت ققنوس هاست* | درباره شهید آتش نشانی مشهد

  • کد خبر: ۲۹۱۰۸۸
  • ۰۷ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴:۵۵
زندگی با مرگ، شرح غیرت ققنوس هاست* | درباره شهید آتش نشانی مشهد
امیرمحمد زارع، نیروی فداکار آتش نشانی مشهد است که در تیر سال ۱۳۹۹ به شهادت رسید.

به گزارش شهرآرانیوز؛ با انگشت اشاره، یکی یکی شروط استخدام را در آتش نشانی از روی بروشور می‌خواند: «سن، حداقل ۱۸ و حداکثر ۲۵ سال/ آمادگی جسمانی بالا/ توان فیزیکی بالا/ علاقه مندی/ شجاعت/ خود انضباطی/ اعتماد به نفس/ داشتن روحیه کارتیمی / مسئولیت پذیری/ توانایی کنترل خود در شرایط بحرانی و مدیریت شرایط سخت.» این دوتای آخری را از همه بهتر بلد است. بعد از مرگ زودهنگام پدرش در ۱۰ سالگی، دیگر هیچ حادثه دردناکی او را به زانو درنیاورده است. او با چشم‌های خودش، زیر خاک رفتن پدر را دیده و این گسترده‌ترین آتشی بود که به دلش افتاده بود.

طوفانی که چهارستون تنش را لرزانده بود و دست‌های هیچ امدادگری جز زمان، ناجی روح درهم شکسته اش نمی‌شد. باقی موارد فهرست را هم در خودش می‌دید. شجاعت، مسئولیت پذیری، روحیه کار تیمی و این جور چیزها. از این گذشته شش گواهی نامه تخصصی داشت، گواهی نامه جرثقیل، بیل مکانیکی، لودر و خودرو پسرو، تانکر آب و خودرو‌های نجات. اگر قرار باشد پیراهن شریف امداد و نجات آتش نشانی را به تن کند، می‌رود می‌نشیند پشت فرمان. توی این سمت شاید بتواند به جبران تمام جاماندن‌ها و فرصت‌های از دست رفته، بتازد و براند و دست آخر جان و مال آدم‌های دیگر را نجات دهد. 

حالا شرح وظایف راننده آتش نشانی را مرور می‌کند: «اطمینان از آمادگی فنی وسایل و تجهیزات و سلامت کامل خودرو‌های آتش نشانی و هدایت آن‌ها به محل حریق یا حادثه/ به کار انداختن وسایل و تجهیزات موتوری از قبیل پمپ ها، کف سازها، پودرپاش ها، مانیتور‌ها و دیگر ابزار و تجهیزات/ اقدام فوری در جهت رفع نواقص جزئی وسایل و تجهیزات تحت نظر، اطمینان از وجود نظم و نظافت کامل وسایل و تجهیزات و خودرو تحویلی.» این طور که پیداست آن کامیون قرمزرنگ توی ایستگاه‌های آتش نشانی قرار است خوش رکابِ خیابان‌های حادثه برای امیرمحمد باشد. به ظاهر پست امن و بی خطری به نظر می‌رسد. سر و کارش با تجهیزات فنی خودروست.

کاری به دل حادثه ندارد. این طوری خیال همسرش هم راحت می‌شود. همان رانندگی است حالا با کمی سرعت بیشتر. پایین‌تر فهرست، اما آمده است: «شرکت در عملیات امداد و نجات یا اطفای حریق با توجه به تقسیم کار و مطابق دستورات مافوق با رعایت نظم و سرعت و مهارت/ شرکت در کلاس‌های آموزشی ضمن خدمت به منظور بالا بردن اطلاعات فنی، حرفه‌ای و غیره/ انجام تمام اموری که در حدود وظایف از طرف مافوق ارجاع می‌شود...».
آن هم نگرانی ندارد. حالا چطور بشود توی مأموریتی پای راننده هم به دل ماجرا باز شود! خدا بزرگ است.

بابا قهرمان است

فاطمه، همین طور که نشسته و نیایش یک ساله اش را روی پا تکان می‌دهد تا بخوابد، به نفیسه دوازده ساله اش نگاه می‌کند. چقدر پیراهن مشکی به او نمی‌آید. امیرمحمد هم دوست نداشت. می‌گفت آدم غصه اش می‌گیرد. این همه رنگ شاد، چرا مشکی. از چهلم هم گذشته. اما سیاه از تنش نمی‌کَند. 

توی اوج نوجوانی است. لجباز و دل تنگ و درمانده. پدر خوش قد و بالای غیورش را توی یک چشم برهم زدن از دست داده. نمی‌تواند با بهت حادثه کنار بیاید. انگار همان امیرمحمد ده ساله است که حالا در قامت دختری یتیم، بار دیگر در غم فقدان پدر، عزادار شده است. فاطمه رو برمی گرداند و محمدجواد را نگاه می‌کند که توی حیاط خانه پدربزرگ، تک و تنها توی سر توپ می‌زند. 

رمق ندارد. شش ساله است. نه قد نیایش آن قدر کوچک است که درکی از عمق فاجعه نداشته باشد و نه مثل نفیسه آن قدر بزرگ شده که بشود با او درباره سفر ابدی پدر حرف زد. بابا نیست. هم تیمی پرانرژی تیم فوتبال دونفره شان. قرار هم نیست برگردد. این را می‌داند، اما نمی‌فهمد. چطور می‌شود کسی که تا دیروز یونیفرم مرتب آتش نشانی را می‌پوشیده و قبل رفتن بوسه‌ای روی سرش می‌کاشته و شب دوباره سرحال و تندرست به خانه برمی گشته، حالا دیگر نباشد. 

خودش را با لفظ «قهرمان» آرام می‌کند. تمام همکار‌های پدر هم که آن روز با لباس‌های سیاه به خانه شان آمدند و او را روی زانو گذاشتند، توی گوشش از شجاعت و قهرمانی پدر گفته بودند. اما فاطمه بیشتر از این قوت ندارد قلب تک تک بچه هایش را آرام کند. یک نفر باید باشد خودش را آرام کند. باید خاطرات روشن و شیرین سال‌ها زندگی مشترکشان را در سرش کم رنگ کند تا کمتر بسوزد. کمتر آب شود. 

کمتر روی زانوی دلش بکوبد که چطور یک شبه ورق زندگی اش برگشت؛ و حالا یک ایستگاه آتش‌نشانی در خیابان مجد هم به نام او تأسیس شده و نامش بر روی سنگ مزار ابدی‌اش با پیشوند «شهید» مزین شده. ولی خب کسی چه می‌داند، شاید هنوز دارد حوالی کامیون خوش‌رکاب خیابان‌های حادثه گشتی می‌زند و به وقت مأموریت‌ها، رفقای فداکارش را در دل مأموریت‌ها همراهی می‌کند. با همان لبخند گرم دل‌نشین و چشم‌هایی که شجاع بود و مهربان.

*مصرعی از علی محمد مؤدب

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->